روزی هیزمشکنی در یک شرکت چوببری دنبال کار میگشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزمشکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول میشد راهنمایی کرد.
روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد.
هر روز که میگذشت تعــداد درختهایی که قطع میکرد کمتر و کمتر میشد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیهاش کم شده است.
پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمیآورد.
رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟"
هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان میکردم!"
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کردهاید کی بود؟
1) مطمئن شوید مأمور خریدی که برای سازمان در نظر گرفتهاید، علاوه بر کاردانی و رعایت اصول درست بازاریابی، مورد اعتماد، زرنگ و خوشسلیقه نیز هست و همانگونه که بر قیمت کالاها توجه دارد، بر زیبایی و کیفیت آنها نیز اهمیت میدهد.
2) در صورت لزوم با قاطعیت نه بگویید.
3) سعی کنید با اصول ساده روانشناسی آشنا شوید.
4) طوری رفتار کنید که دیگران شما را به عنوان الگو انتخاب کنند و آینده کاری دلخواه خود را در قالب شخصیت شما مجسم کنند.
5) هرگز در حضور کارمندان با دیگر معاشرین خود، پشت سر افراد بدگویی نکنید.
6) رعایت سلسله مراتب کاری را به مسئولین و سرپرستان گوشزد کنید.
7) برای آزمودن کارمندانتان با آزمایشهای فاقد ارزش و بیاساس، شخصیت آنان را زیر سؤال نبرید.
8) با شروع به موقع جلسات، وقتشناسی را عملاً به حاضرین بیاموزید.
9) برای گیراتر شدن سخنان خود، همیشه چند عبارت کلیدی از بزرگان و افراد برجسته در ذهن داشته باشید و در موقع لزوم آنها را به کار ببرید.
10) در انجام کارها به سه نکته بیش از بقیه نکات توجه کنید: اعتماد به نفس، اعتماد به نفس، اعتماد به نفس.
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم
افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
شرح حکایت
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.
وقتی خوشحال هستید قول ندهید
وقتی غمگین هستید پاسخ ندهید
وقتی عصبانی هستید تصمیم گیری نکنید
دو بار فکر کنید
خردمندانه عمل کنید
روزی دو نفر کوله بار سفر می بندند و با هم به مسافرت می روند. در حین سفر راهشان به جنگلی می افتد و مجبور می شوند از آن عبور کنند. بعد از طی مسافتی، می بینند از دور پلنگی به سمتشان می آید. یکی از آن دو کوله بارش را بر زمین نهاده شروع به فرار می کند. آن دیگری صدا می زند که ای برادر کجا داری می دوی؟ پلنگ که از هر دوی ما سریعتر می دود.
آنکه در حال دویدن بود سر برمی گرداند و جوابش می دهد که: «مهم آن نیست که پلنگ از هر دوی ما سریعتر می دود، مهم آن است که از بین ما دو نفر کدام یک تندتر می دویم.»